مجموعه خاطرات شمسی سبحانی
n نرجس خالقی
«بین بیشتر لباسها و ملحفههایی که از خط میآوردند، قطعههایی از بدن مجروحان باقی مانده بود. به همین خاطر حتی قبل از تفکیک، تکه به تکه این لباسها را میتکاندیم که معمولاً لختههای خون، قطعههایی از دست، پا، عضلات، پوست، تکههای گوشت و حتی کلیه، از لابهلای آنها درمیآمد.»
کتاب «از چندهلا تاجنگ» مجموعه خاطرات خانم شمس سبحانی است که با قلم توانای خانم گلستان جعفریان و به کوشش انتشارات سوره مهر به تدوین در آمده است. آنچه که این اثر واقعی را خواندنیتر میکند، تدوین خاطرات یک پرستار جنگ، از نوجوانی تا دوران هشت سال دفاع مقدس، به وسیله یک زن است که به خوبی در جای جای کتاب فضای زنانه محسوس است و نیز مجموعه این خاطرات را داستانگونه و به سادگی بیان کرده و از زیادهگویی پرهیز نموده است.
«بعد از اتمام دوره، باید چند ماه برای آموزش عملی به بیمارستان لقمان میرفتیم ... در تقسیمبندی قسمتها، ابتدا ما را به بخش پوست و مسمومین فرستادند... مسئول بخش مردی جدی و متین بود ... هنگامی که دیگران از او سؤال میکردند توضیحش را به من میداد .... چند روز از این موضع گذشت، برایم ثابت شده بود که نظر خاصی نسبت به من دارد ... یک روز یکی از پرستاران مسنّ بیمارستان نزد من آمد و بعد از کلی حرفهای بیربط گفت: خانم سبحانی، آقای فلانی از من خواسته که از شما بپرسم مجردید یا متأهل؟ گفتم: متأهلم، بچه هم دارم! ... قضیه را برای طاهره که تعریف کردم گفت: چرا دروغ گفتی؟ قصدش خیر بوده، گناه دارد شمسی. گفتم: طاهره جان، قبلاً که اوضاع بهتر و آرامتر بود، اگر موردی پیش میآمد از کنارش میگذاشتیم، حالا که جنگ کردستان راه افتاده اگر بخواهیم آقا بالا سر هم داشته باشیم که نمیشود، آن هم یک آقا بالاسر سوسول و شیش تیغه.»
خانم جعفرایان مواد خام این کتاب، یعنی خاطرات خانم سبحانی را بسیار جسورانه و با تأمل تهیه کرده است. در اشاره کتاب میخوانیم:
«اواخر پاییز 1379 بود که خانم سبحانی پای ضبط صوت کوچک ما نشست و چهار ماه بعد چهل نوار کاست یک ساعته که پر از حرفهای تلخ و شیرین ایشان بود، میهمان قفسة نوارهای ما شد. دامنه یادها و خاطرات از جنگلهای شمال تا کردستان و زمین تفتیدة جنوب کشیده شده است.»
«رنگ صورت و سفیدی چشمانش زرد زرد شده بود. نه خون داشتیم، نه شرایط نگهداری آن را. به همین دلیل نمیتوانستیم خونی را که از بدنش تخلیه میشد، جایگزین کنیم. خوب نگاهش کردم، شاید بیست و دو سال داشت. جوان خوش سیمایی بود. به یاد مادر و خواهرش افتادم و دلم لرزید. لحظات آخر زندگی را میگذراند؛ رنگ زرد، لب بیرنگ، چشم بیرمق، دندان قفل شده، چشمانش مدام باز و بسته میشد و روی حرکت پلکهایش کنترلی نداشت. شاید گفتن این جملات برای یک زن احتیاج به قساوت قلب زیادی داشته باشد، ولی تنها من این لحظات را دیدم و درک کردم...»
در این کتاب 185 صفحهای آن قدر خاطرات مستند و واقعی بیان شده و چنان به جزئیات پرداخته است که خواننده تصویر ماجرا را همانند فیلمی داستانی در ذهن خود بازسازی میکند.
«سر و صدا راه انداخت و گفت: این سرم را بکشید، من دیدهبان هستم، باید بروم. دکتر گفت: کاری که میخواهد برایش انجام دهید. اما کشیدن سرم همانا و راه افتادن او همان. در یک چشم به هم زدن خودش را به محوطه رساند. در محوطه نخلهای زیادی وجود داشت، بلند و کوتاه. بدنه بلندترین نخل را گرفت و بالا رفت و نوک آن نشست. نزدیک ظهر بود و آفتاب داغ خوزستان میتابید. سه ساعت آن بالا نشست ... دیگر واقعاً ناامید شده بودیم ... یکی دیگر از موجیهایی که حالش نسبتاً خوب بود آمد و گفت: همه بیاید کنار، من او را پایین میآورم ...».
در این کتاب جریان دوستیها و رفاقتها و ارتباط بین پرستاران و ارتباط با رزمندگان، همچنین غمها، شادیها، تحولات و ازدواج آنها در جبهه و جنگ چنان جذاب تنظیم شده است که خواننده را تا پایان با خود همراه میکند.
«آقای حاتمی یکی از امدادگران سپاه اصفهان که پسری نجیب و بسیار زرنگ بود، پیش فیروزه رفت و گفت: خانم اسدی! به نظر شما اگر پسری از دختر خانمی کوچکتر باشد، میتواند با او ازدواج کند؟ آیا اشکالی پیش نمیآید؟ فیروزه گفت: به نظر من نه، مگر حضرت خدیجه چندین سال از پیامبر بزرگتر نبود؟
حاتمی گفت: خب، اگر از نظر تحصیلات هم در سطح پایینتری قرار داشته باشد، چی؟ فیروزه لیسانس پرستاری داشت، خودش میگفت: من فکر کردم منظورش خودم هستم، با حالت شرم سرم را پایین انداختم و گفتم: آن پسر بهتر است موضوع را با طرفش در میان بگذارد ...
حاتمی گفته بود: «من هم به همین دلیل خدمت شما رسیدم که اگر امکان دارد زحمت بکشید، از طرف من با خانم حبیبنژاد صحبت کنید! ببینید نظر ایشان دربارة بنده چیست؟»
کلمات کلیدی: